شخصاً اعتقاد دارم هر کسی با حرفه ای به خصوص متولد می شه. همین داستان سرنوشت و این حرف ها. خیلی هم به این عقیده پایبندم، عمیقاً مطمئنم که هر کسی برای انجام کاری به وجود اومده.
این رو وقتی فهمیدم که کلاس ششم دبستان بودم. تا قبل از ده سالگیم، من هیچ کتابی نمی خوندم. نه می خوندم، نه می نوشتم. کلاً خانواده ی فرهنگی ای نبودیم، تا همین الانش هم تنها کسی که تو این خونه " گاهاً " کتاب می خونه منم.
برای من تماشای کارتون و انیمیشن خیلی حیاتی بود. اگه روزی یکیشو نمی دیدم کلافه می شدم، همیشه هم مامانم کلافه بود که چرا مدام جلوی اون تلویزیون می شینم و با دستکاری دستگاه دی وی دی خراب تلویزیون بیچاره ی قدیمی رو مجبور می کنم کارتونای منو پخش کنه. یادمه هیچوقت هم سی دی هام آنچنان آسیب نمی دیدن، آخه برای من و داداش بزرگترم سی دی ها مهم بودن. مامان من در آخر تونست بالغ بر سی صد سی دی فیلم و کارتون رو به پشت بوم منتقل کنه.
به هر حال، یبار شانسکی تو مدرسه مون نمایشگاه کتاب گذاشتن. بیشتر داستان ها از شاهنامه بود، بچه ها همه ی کتاب ها رو می خریدن. برای من خیلی رویایی بود که کتاب داشته باشم. در کل از اینکه چیزی رو بخرم خوشم می اومد. سال ۹۴ گرون ترین کتاب ها هشت هزار تومن بود. منم یادمه یک هفته ی تمام پول تو جیبی هام رو جمع کردم تا اون کتابه که طرح دیو روی جلدش داشت رو بخرم، ولی از اون جایی که روز های آخر نمایشگاه بود بیشتر کتاب ها فروش رفته بودن و چیزی که مد نظرم بود هم همینطور. خیلی ناراحت شدم، ولی بجاش " بیژن و منیژه " رو خریدم. هنوز هم دارمش.
با آشنایی بیشترم با اینترنت شروع کردم به خوندن رمان. از این رمان هایی که الان می خونیمشون می خندیم. ولی اونموقع وضعشون بهتر بود، بین صد تا سه-چهار تایی خوب در می اومد. هنوز هم یادمه.
یکی از همکلاسی هام هم مثل من از همین رمانا می خوند و حتی می نوشت. ولی من تا آخرای کلاس ششم حتی یک بار هم امتحان نکردم که چیزی بنویسم.
تا اینکه همون همکلاسیم وادارم کرد! خیلی ساده شروع شد. خیلی ساده و الان پنج سالی گذشته.
همیشه می نوشتم. می نوشتم و می نوشتم. ازش لذّت می بردم. مگه چیزی بهتر از این بود؟! هر کاری که می خواستم انجام بدم تو نوشته هام رخ می داد. مثل نارنیا، موقع نوشتن انگار می رفتم به یه دنیای دیگه. یا شاید هم آلیس، همین داستانایی که می رن سرزمین عجایب.
الان که نگاه می کنم، عملاً کار دیگه ای بلد نیستم. در عرض چند ماه جوری به خودم مطمئن شده بود که واقعاً خودم رو نویسنده می دونستم. برام خیلی مقدس بود.
هنوز هم هست. هنوز هم من رو با عنوان " نویسنده " می شناسن، برام شده یک روتین. بخشی از زندگیم. شاید اگه نوشتن نبود، اینجا دیگه قبری نبود.